ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر ؟
عمر جاویدان او ، یک آب خوردن بیش نیست !
صائب تبریزی
اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنابس است
صائب تبریزی
ای دیدة گلچین به ادب باش که شبنم
از دور به حسرت نگران است در این باغ
صائب تبریزی
مخندای نوجوان زینهاربرموی سفید من
که این برف پریشان بر سر هر بام میبارد
صائب تبریزی
ما از این هستی ده روزه به جان آمدهایم
وای بر خضر که زندانی عمر ابد است
صائب تبریزی
مستمع صاحب سخن را بر سرکار آورد
غنچة خاموش ، بلبل را به گفتار آورد
صائب تبریزی
عالم تمام یک گل بی خار میشود
دل را اگر ز کینه مصفا کند کسی
صائب تبریزی
ز روزگار جوانی خبر چه میپرسی
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
صائب تبریزی
هر که آمد در غم آباد جهان چون گردباد
روزگاریخاکخورد آخر بهخود پیچیدو رفت
صائب تبریزی
ریشه ی نخل کهن سال از جوان افزون تر است
بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را
«صائب»
من از بی قدری خار سر دیوار دانستم
که ناکس ، کس نمی گردد بدین بالا نشینی ها
صائب تبریزی
چون سبکباران زصحرای قیامت بگذرد
هرکه ازدوش ضعیفان بیشتر بر داشت بار.
صائب تبریزی
بزرگ اوست که برخاک همچوسایه ابر
چنان رود که دل موررا نیـــــــــــازارد.